روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

مفاهیم علوم و ریاضیات

ریاضیات دخملی خیلی خوبه. چرا؟ 1. چون تا الان یاد گرفته تا بیست و سه بشمره. (دخملی علاقه خاصی به عدد 12 پیدا کرده تو خونه راه میره و با صدای بلند میگه دوبازده. هر چیزی رو هم میشمره میشه دوازده تا مهم نیست دوتاست یا صد تا با حساب شمارش دخملی همشون دوازده تان. دفتر نقاشیش رو هم میاره میگه برام 2 بکش. دفترش پر از دو و چهار گوش شده.)  2. دایره و چهار گوش رو از هم تشخیص میده و اسمشون رو می گه. 3. قرمز آبی و شبز رو شناخته. 4. هرچیزی که قابل شمارش باشه و کوچولو میشمره متل توپ، گل، ستاره یا دایره های روی لباسش، عروسک های کوچیکمش و هرچیز دیگه ای مثل اینا(البته قبلا ذکر کردم که فرقی نداره چند تا باشه از نظر دخمل دوازده تا میشن)   ...
23 اسفند 1390

چهار شنبه سوری

     روز سه شنبه اومدیم خونه باباجون و مامان عزیزم که تنها نمونیم تا بابا از سر کار بیاد. بعد از ظهر بود که صدای اولین ترقه ها بلند شد و خبر از شروع جنگ چهارشنبه سوری داد. نزدیک های ساعت 6 بعد از ظهر بود که جنگ با اوج خودش رسیده بود. حالا دیگه بدون اینکه پنجره ها رو باز کنی باز هم بوی دود توی بینیت می پیچید. دودی که حاصل سوختن چوب و روزنامه بود. البته فقط اینها نبود.     جوان تر ها هرچی که به دستشون رسیده بود آتش زده بودند. از چوب جعبه های میوه گرفته تا کمد های کهنه و کتاب های درسی سال قبل که مخصوص این روز نگه داشته بودن. حتی به زباله های شهری هم رحم نکرده بودن. البته شهرداری صبح اول صبح مشغول جمع کردن سطلها شده بو...
22 اسفند 1390

عشقمبی

دیروز تو خونه کار می کردم و دخملی حرف میزدم. معمولا دخمل رو صدا می زنم و ازش سوال می پرسم تا جواب بده که هم چیز هایی که یاد گرفته یادش نره هم تلفظ دقیقشون رو یاد بگیره. خلاصه اش داشتم سوال و جواب می کردم و اسم آشنا ها رو ازش می پرسیدم که نوبت به خودم رسید گفتم: من کی ام؟  گفت: عشقمبی.  گفتم: چی می گی مامان؟ گفت: عشقمبی . نفهمیدم  چی میگه گفتم: چی میگی عشقم؟ دوباره گفت: عشقمبی. یه هو یه جرقه زد تو ذهنم یعنی می گه عشقم؟ چند بار دیگه ازش پرسیدم وروجک به من می گه عشقم بی یعنی همون عشقمی.  ...
22 اسفند 1390

پاچو

دیروز رفته بودم خونه بابا جون. نشستم پای کامپیوتر تا گزارش کارهام رو بنویسم که باباجون دخملی رو آورد و گفت خیلی خوابم میآد دیشب کم خوابیدم. یه ساعت نگهش دار تا بیام باهاش بازی کنم. بعد هم رفت و خوابید.  من گفتم چشم ولی خیلی کار داشتم دیدم این طوری نمیشه. فکر کردم چه کارکنم   بالاخره به یه نتیجه خوب رسیدم. در اتاق رو بستم و اسباب بازیهای دخملی رو ریختم جلوش گفتم بازی کن. بعد هم رفتم کامپیوتر رو طوری بچینم که بتونم همونطور که نشسته ام روی زمین تایپ کنم. دیدم با در اتاق بازی می کنه ولی اهمیت ندادم. داشتم سیمهای کیبورد رو وصل می کردم که صدای داد بابا جون رو شنیدم.    عصبانی بود و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت و...
16 بهمن 1390
1